نقش شقایق   2009-11-18 01:25:08

روزهای سختی است. دنیا انگار از چرخش ایستاده است هیچ موجودی پنداری نفس نمیکشد. همه در انتظارند. در انتظار تابش آن خورشید که آزادی نام دارد.
میتوان آن لحظه ها را حس کرد. میتوان آن شادمانی سرشار را تصور کرد میتوان بیقرار کنار پنجره ایستاد ومردمی را که آزادی سبکبالشان کرده تماشا کرد. میشود دید چگونه دخترک با گیسوانی آشفته در باد بی هیچ قیدوبندی خود را رها کرده وپایش از شادی به زمین نمیرسد وآن دودلداه دست در دست عاشقانه خود را به نوازش تابش آفتاب سپرده اند و میروند بسوی کامیابی. میشود ساعتها کنار دکه روزنامه فروشی ایستاد و چشم به عناوین گوناگون روزنامه ها دوخت واز خود پرسید: به همین راحتی بدست آوردیمش. آزادی را میگویم.
چه جانهایی در راهش از دست داده ایم چه اشکها ریخته ایم وچه بغض ها فرو خورده ایم. آزادی ای زندگی ای هستی بی تو نامفهوم.
می نشینیم کنار هم و برای ایرانمان نقشه میکشیم که چه میکنیم با نقش پرچم مقدسش با خاک مهربانش وبا دشتهای پر از شقایقش که تا هست زندگی باید کرد.


دوستی میگفت: در تهران که بودم واسم جدید خیابانها را که نمیدانستم و به راننده تاکسی ها که میگفتم مثلا کریمخان زند یا تخت طاووس یا تخت جمشید, جوابشان لبخند بود و بیا بالا دمت گرم. و یکی هم کرایه نمیگرفت ومیگفت به معرفتت بخشیدم.


نام
پیام
Write all letters which are not black!
حروفی که سیاه نوشته نشده در پنجره وارد کنید.

روز نوشتها

یادها

شعرها

از دیگران

من و جنهایم

داستانها

انتخابات